همین که اتوبوس ایستاد به سرعت از اتوبوس پرید پایین. خودشو به سرعت به درب ورودی مسجد رسوند. یکی از بچهها به شوخی گفت: "بابا یکی جلو اینو بگیره! اگه ولش کنیم از دیوار مسجد بالا میره و گنبد رو میذاره توی جیبشا؛ اون وقت دیگه ما ... "؛
هنوز حرفش تموم نشده بود که دیدم جلوی درب ورودی
مسجد وایساده اما داخل نمیره. به
گنبد خیره شده بود. انگار پردهی اشکی چشماشو پوشونده بود و اجازه نمیداد هیج جا رو غیر از
گنبد که توی هالهای از نور غرق بود رو ببینه. کفشاشو در آورد و به یه دستش داد و دل
فیروزهایشو هم گذاشت توی یه دست دیگش و آروم آروم به طرف
گنبد به راه افتاد.حواسم بود که مبادا گم بشه به خاطر همین دستش رو گرفتم و هر جا میرفت با هاش میرفتم. اما اون چشم از
گنبد فیروزهای برنمیداشت. انگار داشت دنبال چیزی میگشت.به طرف چاه عریضه به راه افتادیم.چیزی نداشت که توی چاه بندازه. همون اطراف یه جایی روی زمین پیدا کرد و نشستیم. از اونجا میشد
گنبد رو به راحتی تماشا کرد. این قدر محو تماشا بود که اصلا یادش رفته بود که کیه و کجا هست!!! ازش پرسیدم: "اگه برای فرج آقا از خودش کمک بخوایم یعنی اون واسطه میشه تا دعای ما به عرش برسه؟" سری تکون داد و گفت: "نمیدونم". توی دلش پر از غم و غصه بود اما نمیخواست من بویی ببرم به خاطر همین از بچههایی حرف میزد که سال قبل با هم بودن و حالا به هر دلیلی اینجا نیستن. اسم تک تک دوستاشو برای آقا آورد. برای همهی دوستاش از آقا چیزای خوب خواست. پرسید: "چرا این گنبد فیروزهای کبوتر نداره؟ حتی بقیع با اینکه گنبد نداره ولی کبوتر داره. اصلا همهی گنبدا کبوتر دارن."
جواب دادم:
"آخه این گنبد تنها گنبدیه که واسه یه امام زندهاس." همون موقع یه صدا توی گوشم زمزمه کرد: "
پس شماها اینجا چه کارهاید؟!!!"
زیر لب زمزمه کرد:
ای منتظر غمگین مباش، قدری تحمل بیشتر گردی بپاشد در افق گویا سواری می رسد
و چه سخت است انتظار آمدنت کشیدن.......
وتنها به امید وصال توست که زنده ایم........
یا مهدی ادرکنی